نان و برف
خواهرم گفت :ببین برف می بارد باز ! مادرم گفت هوا سوز بد دارد باز
پرده را زد به کنار برف هارا دیدم در دلم از شادی مثل گل خندیدم
همه جا بود سفید کوچه و بام ودرخت ازهم میبارید از هوا برفی سخت!
باز برف و بازی باز آدم برفی من شنیدن ناگاه که پدر زد حرفی
باز جیب خالی باز هم بیکاری باز هم می بارد برف ؟مادرم گفت : آری
پدرم غمگین بود داشت بر لب خود کار مادرم گفت :پدر باز هم شد بیکار
در خیابان ،پدرم دو رگردی می کرد سخت می شد کارش تا هوا میشد سرد
کار او مشکل بود زیر برف و باران برف تا می بارید خانه می شد بی نان
در دلم غم آمد مثل برقی بارید ودلم غمگین شد چشمم اما خندید
چون که فکری چون گل زد شکوفه ،درمن ! نقشه ای را چیدم برف پارو کردن
زود رفتم بیرون پارویی آوردم ! صبح تا شب ،آن روز برف پارو کردم
شب که شد ،در جیبم هشتصد تومان بود دستهایم آن شب پر زبوی نان بود !
شاعر:جعفر ابراهیمی «شاهد »
[ سه شنبه 93/3/6 ] [ 3:58 عصر ] [ معصومه سادات مخبر ]
[ نظر ]